رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

خونه تكوني پاييزه و ياد خاطرات

سلام همه جون مامان همه عمرم كه داري روز به روز بزرگتر ميشي و مامان دلش برات آب ميشه  ديروز داشتم لباس هاي توي كشو و كمدتو جا به جا مي كردم تا همه چي مرتب باشه و اگه لباسي براي امسال كم داري بريم برات بگيرم  بعضي لباس هايي كه پارسال پاييزو زمستان آستين هاش برات بلند بود و من همه رو برات سر دوزي كرده بودم ، حالا اگه اونا رو هم باز مي كردم باز برات كوچيك بودن باورم نميشه  پسرم ان قدر بزرگ شده  خنده دار ترين جاش وقتي بود كه مي خواستي كلاهتو بذاري سرت كه اصلا تو سرت نمي رفت (كلاه سه ماهگيت) كه منو بابا حسابي خنديدم و تو هم از خنده ما مي خنديدي خدايا شكرت  ممنون از اينكه به من فرزند سالم دادي  ...
27 شهريور 1394

رادوين و نوشاد در نمايشگاه مادر ، نوزاد و كودك

سلام جوجه كوچولوي مامان همه فكر مامان داشتن بهترين چيزها براي تو هست به همين دليل از قبل آمار همه نمايشگاه هايي كه مخصوص كودكان هست رو در ميارم و بعد بابا رضا برنامه ريزي مي كنيم تا با هم بريم . اين سري از چند روز قبل با زن عمو مينا هماهنگ كرديم كه 5 شنبه با هم بريم و قرارمون شد ساعت 2 ظهر كه با توجه به اينكه عمو داود صبحش سر كار بود كمي ديرتر راه افتاديم . نمايشگاه خوبي بود و چيزهاي جالبي داشت ولي براي سن پسرهاي ما لباس زياد نداشت كه آخر من و زن عمو يك دست لباس يك شكل براي شما دو تا مورچه ها گرفتيم  تو بخش اسباب بازي هم شما دو تا مورچه حسابي مشغول بازي شده بوديد و شاد بوديد اين جوري بگم كه ما براي اينكه شما ها خسته ...
26 شهريور 1394

چكاب پايان دو سالگي

خوب سلام همه جون مامان  الان كه اين و دارم مي نويسم همه دلم پيشته چون تو مهدي و من خبري ازت ندارم و صبح كه داشتم مي بردمت هنوز كمي تب داشتي البته اين تب از 3 شنبه قبل همراه توئه و من و حسابي كلافه كرده و دلهره بيشتر بابت دكتر رفتن 4 شنبه مون بود كه اين بار من و تو با هم تنها بوديم و با توجه به اينكه هميشه مسيرش ترافيكه من مي ترسيدم كه تو توراه اذيت بشي و من نتونم كاري برات بكنم. يعني اين طوري بگم از صبحش تو اداره با همكارهام داشتم مسير خلوت براي رسيدن و برگشتن رو پيدا مي كرديم. از خوش شانسي زياد هم وقتي اومدم دم مهد دنبالت ديدم خاله ها اشتباهي كفشت و گذاشتن تو كيف يكي ديگه از بچه ها و شما كفش هم نداري و من بايد بغلت مي كر...
22 شهريور 1394

پارك چيتگر

خوب سلام جون مامان ديشب تا صبح تب داشتي و باز تا صبح كنار مامان خوابيدي  ولي مثل هميشه ساعت 8 صبح بيدار شدي و سرحال بودي  كه به خاطر همون با بابايي و ماماني تماس گرفتيم و قرار شد با هم بريم پارك چيتگر  كه اونجا هم وقتي رسيديم جاي هميشگي كه پاتوقمون بود و مي شستيم بسته بودن و راهمون ندادن كه بعد از گشتن تو كل پارك كه جاي مناسب پيدا كنيم ، اخر برگشتيم همون جا و روبروش تو محيط جنگلي نشستيم  بعد هم چون بابايي قرار بود مسجد و تو هم زياد حال نداشتي زود برگشتيم خونه و بابايي رو رسونديم و بعد رفتيم گمرگ تا بابارضا كلاه ايمني براي دوچرخه سواري بخره و زود رفتيم خونه  چون قرار بود من فردا برم فدراسيون دوره ماس...
20 شهريور 1394

حرم شاه عبدالعظيم تا حرم امام خميني

سلام گلم اين آخر هفته حسابي داغون بوديم به خصوص اينكه تو طول شب تب مي كردي و تو روز حالت تقريبا خوب بود  پنج شنبه اي ظهر بود كه با ماماني صحبت ميكرد و جوياي احوالت بود و بعدش با هم قرار گذاشتيم برين بيرون يه دور بزنيم  چون تو هم همش سراغ اونا رو مي گرفتي  خلاصه قرارمون شد ساعت 4 ونيم دم خونه ماماني اينا - خاله منا اينا هم تولد پرهامي رو پيش رو دارن درگير كارهاشون بودن و با ما نيامدن اول همه با هم رفتيم حرم شاه عبدالعظيم ، كه براي رسيدن به حرم بايد از محوطه بازار رد بشي ، كه شما اونجا يكي از ماشين شارژي ها ديدي كه گير دادي كه بايد سوار شي و ما هم موكول كرديم كه برگشتيم سوارت مي كنيم  امااااااااااااااااااا...
19 شهريور 1394

براي جيگر گوشه ام

پسر عزيزم رادوينم اين مطلب و به افتخار داشتن تو برات اينجا مي زارم ، اين و تو وبلاگ يكي از دوستام خوندم و ديدم واقعا حقيقت وجود من هم همينه. دوست دارم خيلي خيلي دوست دارم   در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم!! گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهرم بیشتر دوست دارم. مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی ... نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم، ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم ... بزرگتر که شدم عاشق شدم ......
17 شهريور 1394

رادوين در پارك ساعي

سلام جون مامان اين جمعه همش خونه بوديم و مامان مشغول كارهاي نظافتي خونه بود و شما هم با بابا حسابي مشغول بودي و با هم بازي مي كرديد ولي در آخر حوصله مون سر رفت و با هم زديم بيرون  رفتيم سمت پارك ساعي  خدايي هوا عالي بود و خيلي بهمون خوش گذشت  شما هم تا تونستي بازي كردي و تو پارك بدو بدو كردي و در آخر هم با بابا توپ بازي كردي بعدش كمي ميوه خورديم و دم دماي غروب بود كه ديگه هوا داشت تاريك مي شد كه اومديم سمت خونه  چون مي خواستيم زود برسيم خونه و شما شب زود بخوابيد تا فردا بتونيد براي رفتن به مهد اذيت نشيد.   دوست دارم گل پسرم  از روز هاي بودن كنار تو و بابارضا حسابي لذت مي برم  ...
13 شهريور 1394

اولين آزمايش خون پسرم

خوب سلام گل پسرم مامان در ادامه هفته پيش كه نشد آخر پسرم آزمايش ها شو بده اين هفته ديگه تمام كارها رو از قبل هماهنگ كرديم كه ديگه اشتباهي پيش نياد ، چون شما براي 4 شنبه 18 وقت دكتر داري و بايد ديگه جواب آزمايشت تا اون موقع حاضر مي بود. به همين خاطر 4 شنبه اي عصر كه از اداره بر مي گشتيم با هم رفتيم آزمايشگاه تا ظرف و كيسه مخصوص براي گرفتن نمونه ادرار رو ازشون بگيرم. تا فردا صبح مشكلي از اين بابت نداشته باشيم  كه وقتي رفتيم آزمايشگاه مسئول پذيرش چند تا نكته ديگه هم بهمون گفت : اول اينكه شما 3 الي 4 ساعت بايد ناشتا باشي ، دوم هم اينكه حداقل 3 روز هيچ شربت مولتي ويتامين و آهن اينا نخورده باشي ، سوم هم اينكه هر موقع نمونه ادرار رو گ...
12 شهريور 1394

آخر هفته دل تنگي براي بابا ، خونه بابايي غلام ، آزمايشگاه ، خونه بابايي اسماعيل

از اداره كه داشتيم مي رفتيم خونه براي آز فردات رفتم  ظرف نمون گيري رو گرفتم ( بقيه توضيحات رو به طور كامل تو يك بخش ديگه برات مي نويسم) و بعد از اون  تو راه كه داشتيم مي رفتيم خونه هي از من سراغ بابا رو مي گرفتي كه بابا كوش ؟؟؟ بابا كجاست ؟؟ بابا رفت؟؟ و همش سراغ بابا رو مي گرفتي و من هم  مثل هميشه بهت گفتم بابا اداره است و سركاره كارش تموم شه مياد خونه  اما نمي دونم چه حس دلتنگي براي بابا داشتي كه وقتي اومديم خونه و ديدي بابارضا نيست زدي زير گريه  اول با ماشينت حواست و پرت كردم و كمي اروم شدي ولي وقتي خواستم لباستو در بيارم و لباس خونه تنت كنم  دوباره شروع كردي و بابا گفتن  يعني اين جوري بگم ط...
12 شهريور 1394

تولد خاله منا

سلام عزيز دلم  امشب تولد خاله منا و بود و ما شب خونه اونا بوديم  از عصر هم كه بهت گفتم قراره بريم خونه خاله اينا كه منو بيچاره كردي و هي مي گفتي بريم اونا (منا) بريم داداشي ، بريم عمو  خونه خاله هم كه تا تونستي آتيش سوزوندي --- خونه خاله است ديگه  كار جالب اينكه ميري سوار روروئك پرهام ميشي و ميگي ماشين داداشيه و كلي ذوق مي كني موقع هديه باز كردن هم تند تند كادو هاي خاله رو باز مي كردي و مي دادي دستش و حسابي همه از اين كارت خنديدم (مثل مراسم پاتختي كه يكي زود تر كادو ها رو باز مي كنه و ميده دست يكي تا معرفي كنه) موقعي هم كه آهنگ گذاشتيم ، تا عمو ابراهيم براي خاله رقص چاقو كنه ، تو هم كاملا هم خوني مي كر...
9 شهريور 1394